بهارنارنج

بهانه ای برای با هم بودن...

بهارنارنج

بهانه ای برای با هم بودن...

پاسخ به شعر

بی تو طوفان زده ی دشت جنونم
صید افتاده بخونم
تو... چه سان می گذری غافل از اندوه درونم؟
...بی من از کوچه گذر کردی و رفتی؟
بی من از شهر سفر کردی و رفتی؟
قطره ای اشک درخشید به چشمان سیاهم
تا خم کوچه به دنبال تو لغزید نگاهم
تو ندیدی نگهت هیچ نیفتاد به راهی که گذشتی
چون در خانه ببستم
دگر از پا ننشستم
گوئیا زلزله آمد
گوئیا خانه فروریخت سر من
بی تو من در همه ی شهر غریبم
بی تو کس نشنود ازاین دل بشکسته نوایی
بر نخیزد دگر از مرغک پر بسته صدایی
تو همه بود ونبودی
تو همه شعر و سرودی
چه گریزی زبر من
که زکویت نگریزم
گر بمیرم زغم دل
به تو هرگز نستیزم
من و یک لحظه جدایی
نتوانم، نتوانم
بی تو من زنده نمانم
بی تو من زنده نمانم 

 



هما میرافشار