بهارنارنج

بهانه ای برای با هم بودن...

بهارنارنج

بهانه ای برای با هم بودن...

سیب

تو به من خندیدی و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه  

سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز،
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم
و من اندیشه کنان  غرق در این پندارم 

که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت 

  

 

********************************************* 

 

من به تو خندیدم
چون که می دانستم
تو به چه دلهره از باغچه همسایه  

سیب را دزدیدی
پدرم از پی تو تند دوید
و نمی دانستی  

باغبان باغچه همسایه
پدر پیر من است
من به تو خندیدم
تا که با خنده تو  

پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک  

لرزه انداخت به دستان من و
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک 

دل من گفت: برو
چون نمی خواست به خاطر بسپارد گریه تلخ تو را ... 

و من رفتم و هنوز  سالهاست که در ذهن من آرام آرام
حیرت و بغض تو تکرار کنان 

می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم 

که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت

نظرات 4 + ارسال نظر
سارا سه‌شنبه 11 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 07:40 ب.ظ

روزی به جای لعل و گوهر سنگریزه ای
بردم به زرگری که بر انگشتری نهد
بنشاندش به حلقه زرین عقیق وار
آنسان که داغ بر دل هر مشتری نهد
زرگر ز من ستاند و بر او خیره بنگریست
وانگه به خنده گفت که این سنگریزه چیست ؟
حیف ایدم ز حلقه زرین که این نگین
نا چیز و خوار مایه و بی فدر و بی بهاست
شایان دست مردم گوهرشناس نیست
درزیر پا فکن که بر انگشتری خطاست
هر سنگ بد گوهر نه سزاوار زینت است
با زر سرخ سنگ سیه را چه نسبت است ؟
گفتم به خشم زرگر ظاهر پرست را
کای خواجه لعل ز آغوش سنگ خاست
ز آنرو گرانبهاست که همتای آن کم است
آری هر آنچه نیست فراوان گرانبهاست
وین سنگریزه ای که فراچنگ من بود
خوارش مبین که لعل گرنسنگ من بود
روزی به کوهپایه من و سرو ناز من
بودیم ره سپر به خم کوچه باغ ها
این سو روان به شادی و آن سو دوان به شوق
لبریزه کرد از می عشرت ایاغها
ناگاه چون پری زدگان آن پری فتاد
وز درد پا ز پویه و بازیگری فتاد
آسیمه سر دویدم و در بر گرفتمش
کز دست رفت طاقتم از درد پای او
بر پای نازنین چو نکو بنگریستم
آگه شدم ز حادثه جانگزای او
دریافتم که پنجه آن ماه رنجه است
وز سنگریزه ای بت من در شکنجه است
من خم شدم به چاره گری در برابر خویش
و آن مه نهاد بر کف من پای نرم خویش
شستم به اشک پای وی و چاره ساختم
آن داغ رابه بوسه لبهای گرم خویش
وین گوهری که در نظر سنگ سادهاست
برپای ‌آن پری چو رهی بوسه داده است

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 13 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 11:02 ق.ظ


و از اونا جالب تر واسه من جوابیه که یه شاعر جوون به اسم جواد نوروزی بعد از سالها به این دو تا شاعر داده
که خیلی جالبه ( این مطلب رو اتفاقی توی وبلاگ همین آقا خوندم ) بخونید :

دخترک خندید و
پسرک ماتش برد !
که به چه دلهره از باغچه ی همسایه، سیب را دزدیده
باغبان از پی او تند دوید
به خیالش می خواست،
حرمت باغچه و دختر کم سالش را
از پسر پس گیرد !
غضب آلود به او غیظی کرد !
این وسط من بودم،
سیب دندان زده ای که روی خاک افتادم
من که پیغمبر عشقی معصوم،
بین دستان پر از دلهره ی یک عاشق
و لب و دندان ِ
تشنه ی کشف و پر از پرسش دختر بودم
و به خاک افتادم
چون رسولی ناکام !
هر دو را بغض ربود...
دخترک رفت ولی زیر لب این را می گفت:
" او یقیناً پی معشوق خودش می آید ! "
پسرک ماند ولی روی لبش زمزمه بود:
" مطمئناً که پشیمان شده بر می گردد ! "
سالهاست که پوسیده ام آرام آرام !
عشق قربانی مظلوم غرور است هنوز !
جسم من تجزیه شد ساده ولی ذرّاتم،
همه اندیشه کنان غرق در این پندارند:
این جدایی به خدا رابطه با سیب نداشت

دریا پنج‌شنبه 13 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 01:06 ب.ظ http://www.daryaa.blogsky.com

سلام

باغچه ما سیب داره ولی از این ماجراها نداره....

آپ خیلی زیباییست

شاد باشی

دریا شنبه 15 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 02:21 ب.ظ http://www.daryaa.blogsky.com

عجب شبی ست امشب
ــــــــــــ به رنگ سیاه گیسوی تو

عجب سکوتی دارد امشب
ــــــــــــ به رنگ خاموش نگاه تو

و عجب طولانی ست این شب
ــــــــــــ به قدر هجران میان من و تو

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد